Call me sahra



شاید اگه هنوزم دبیرستانی بودم، خوندن النور و پارک، قلبم رو به تپش مینداخت. یه داستان نوجوون پسند که نشون داد شکل گیری اولین عشق چطوری بود. فصل های ابتدایی، رغبتم برای پیوسته خوندنش کم بود. جوری نبود که نتونم کتاب رو زمین بذارم و به سرعت تمومش کنم. اما از اونجایی که عشق النور و پارک قوی تر شد و گره هایی که توی داستان ایجاد شده بود شروع به باز شدن کردن
، خوندن منم سرعت گرفت و اینجوری شد که چیزی نزدیک به 300 صفحه رو توی چند ساعت تموم کردم و خسته نشدم. بارزترین حسی که موقع خوندن عاشقانه النور و پارک بهم دست میداد این بود که چقدر موقتی به نظر میاد، هرچند که امیدوار بودم واقعا موقتی نباشه شاهد یه رومنس طولانی تر باشم.

النور و ناپدریش.

پارک و خط چشم کشیدن هاش.

ایمپالا و فرار.

مینه سوتا، شهر هزار دریاچه.

و عشقی به کوتاهی یه چشم برهم زدن.

اگه شما هم مثل من کتاب النور و پارک توی قفسه کتابخونه تون نشسته تا قبل از اینکه دیر بشه خوندنش رو شروع کنین چون توی بیست و دو سالگی اونقدر که باید قلبتون رو به تپش نمیندازه. اما درس های زیادی برای یادگیری داره.

 

پی نوشت:مبحث نژاد پرستی توی این کتاب به خوبی توصیف شده بود. که به نظرم یکی از امتیازهای مثبتش محسوب میشد.


افسردگی.

قصه حقیقی نبرد نویسنده کتاب با دیو چند سر افسردگی. نوشتن از احساسم بعد از خوندن این کتاب، به شدت پیچیده و دشواره. به این خاطر که بخشی از اون رو لمس کردم. شاید هم بخشی از اون رو همه ماهایی که  توی این اقلیم زندگی می کنیم به واسطه شرایط جامعه مون، چشیده باشیم. هرچی که هست، خوندن .دلایلی برای زنده ماندن. تنها یه چیزی رو به طور واضح بهم یادآوردی کرد. اینکه نامرئی بودن طبیعیه. بخاطر اینکه انواع مختلفی از درد وجود داره. و هرکسی درد خودش رو داراست. یه درد ویژه و منحصر به فرد. مت هیگ، توی این کتاب از سختی های دوران بیماریش حرف  میزنه، اون دالان تاریکی که توش گیر کرده بوده و هیچ نقطه روشنی رو انتهاش نمیدیده، برامون تصویر میکنه و بهمون نشون میده که چطور ازش گذشته و هنوز هم، بعد از سالها، گاهی اوقات این افسردگی چطور گربانگیرش میکنه. نوشتن از این کتاب، واقعا برام سخته. به نظرم اون احساس دچار بودن حتی به اندازه 0.0001 درصد میتونه دلیلی باشه تا باهاش ارتباط بگیرین. و خب، اگه تا به حال به این نتیجه نرسیدین و فکر میکنین از افسردگی مبرا هستین، بازهم خوندنش رو بهتون توصیه میکنم. ممکنه توی اطرافیانتون، کسی باشه که دچار به افسردگیه و خوبه که حداقل بدونین یه شخص افسرده چطور به دنیا نگاه میکنه و یاد بگیرین توی چه مواقعی، چطور باید دستش رو گرفت.


راجع به اُوه کلمات زیادی توی ذهنم چرخ میزنه. اُوه پیرمرد 59 ساله ای که قصه زندگیش غمناک تر از چیزیه که شخصیت خشکش نشون میده. داستان، همراه با جزئیات و توصیفات فراوون پیش میره. و من عاشق توصیف های جزئی ام. اما از یجایی به بعد، دیگه حوصله ام برای خوندن این توصیفات یاری نمی کرد. نه اینکه بخوام از قلم بکمن ایراد بگیرم، اما در برابر کتاب های دیگه اش، ریتم مردی به نام اُوه، خیلی کند بود و باعث میشد کشش لازم رو برای پیوسته خوندنش، ازت سلب کنه. بکمن، زیر و بم اُوه رو با ظرافت تمام به نمایش گذاشته. عواطف انسانی رو جوری به تصویر کشیده که فقط و فقط از خودش برمیاد. تو رو به بطن ماجرا هل میده و آروم آروم، سرنوشت شخصیتهاش رو باهات به اشتراک میذاره. در واقع نقطه قوت این کتاب بکمن، میتونم بگم همینه. قسمت هایی از داستان که به گذشته اُوه برمی گشت، برای من جذابیت بیشتری داشت. مخصوصا وقتهایی که راجع به سونیا همسر اُوه، گفته میشد، هیجان بیشتری برای ادامه دادنش پیدا میکردم. مردی به نام اُوه، کتابی بود با نصیحت های جزئی. کتابی که تقابل دنیای سنتی و مدرن رو با قشنگترین حالت ممکن بیان کرده بود. کتابی که عشق، درونش درخشش عجیبی داشت و بین تمام شخصیت هاش احساس میشد. با اینکه رضایت خاطر کامل از خوندنش حاصل نشد و بی نهایت آروم پیش می رفت، اما بعضی صفحه ها در عین سادگی، با خودشون مفاهیم عمیق انسانی  رو به همراه داشتن. کسایی که نمیتونن با ریتم آروم کتاب پیش برن، موقع خوندنش اذیت میشن. پس پیشنهاد من اینه که اگه حوصله خوندن همچین کتابی رو ندارین، بجاش توی گوگل نقل قول های تاثیر گذارش رو سرچ کنین برای خودتون یه گوشه ای یادداشت شون کنین. حقیقتا، نقل قول های زیبای بی شماری انتظارتون رو خواهد کشید.


یه زمانی وجود داشت که من فقط دوست داشتم داستان ها و نوشته های غمگین بخونم. تراژدی بهشت من بود. وقتی کلمه ها منو به گریه مینداختن، احساس خوبی بهم دست میداد. و شما نمیدونین این غم، این میل به غمگین بودن چقدر افراطی توی وجودم شروع به رشد کرد. و این افراط تا جایی پیش روی پیدا کرد که من حتی توی خرید کتاب، سعی میکردم عنوانی رو انتخاب کنم که ردی از کلماتی این دستی، توش باشه.

تابستان غم انگیز ساموئل اس

و دلیل انتخاب این کتاب، همون کلمه بود.

با اینکه اشتیاق زیادی برای مضامین غمگین داشتم، کتاب برخلاف اسمش فضای تاریک خاصی نداشت. و من با خوندن 10 صفحه، کنار گذاشتمش. شاید سبکش رو نپسندیده بودم. (هیچ وقت از روی عنوان، یه کتاب  رو انتخاب نکنین. تحقیق راجع بهش خیلی بهتره.) تا اینکه چند روز پیش، بعد از تقریبا دوسال، برای اینکه بتونم چالش کتابخوانی سال 2019 ام رو تموم کنم، بخاطر حجم کمش، دوباره از توی کتابخونه بیرون آوردمش. داستان ساموئل برام جذاب نبود. نمیدونم بخاطر ترجمه بود یا قلم خود نویسنده. شاید هم هیچکدوم. چون من دیگه اون آدم سابق نبودم و نمیخواستم که چیزهای غمگین رو دوست داشته باشم. بعضی وقت ها، نمیدونی چرا، اما بی رغبت و انگیزه، کتابی رو میخونی که فکر میکردی میتونی دوسش داشته باشی. این عجیب نیست. اشتباه نیست. چون روحیات ما مدام در حال تغییر کردنه. با این حال، کتاب رو خوندم. توصیفات جزئی دلنشینی داشت و البته پر بود از سانسور : ) که فرار ازش توی اینجا اجتناب ناپذیره.

راجع به کتاب حرف خاصی نزدم. چون وقتی چیزی به دلم نشینه، نمیتونم راجع بهش خوب حرف بزنم. فکر کنم یجور درددل بود. یکمی اختلاط! با شما.

اگه شما خوندینش، خوشحال میشم درباره اش بنویسن.


آرامش.

این تمام حسی بود که موقع خوندن سه شنبه ها با موری بت صحرا همراه بود. نوشتن از خلاصه داستانها، برای من خوشایند نیست. شاید گریز از خلاصه کردن، برای یه توضیح کوتاه درمورد درون مایه داستان، چیزی باشه که خیلی ها راغبش باشن، اما خب میدونم که بی شمار صفحه وجود داره که توشون پر از این خلاصه هاست. من کتاب ها رو نقد نمیکنم. فقط احساسم رو درموردشون به رشته تحریر درمیارم و اون چیزی رو راجع بهشون بیان میکنم که روی قلبم به شدت تاثیر گذار بوده.

شنیدن حرف های موریِ در بسترِ بیماری، ابدا حس نصحیت شنیدن نداشت. حرفهای موری از دلش می اومدن و به همین خاطر به دل خواننده هم می نشستن. وقتی کتاب رو میخوندم، نگران هیچ درگیری عشقی نبودم، مثلث عشقی، شکست عشقی و از این قبیل موارد. سه شنبه ها با موری شبیه یه ایستگاه انتظاره. نشستی تا خستگی در کنی. منتظر اتوبوس حوادثی و در و دیوار این ایستگاه پر از جمله های قشنگه. جمله هایی که موری به شاگرد قدیمی خودش میچ، سه شنبه هر هفته میزنه. و تو اونجایی. میخونی و ذهنت رو خالی میکنی. از اینکه کسی با مهربونی و درایت تجربه هاش رو باهات درمیون میذاره خرسندی و دلت نمیخواد که موری چشم هاش رو برای همیشه ببنده. اما یادت میاد که هر تولدی با مرگ معنا پیدا میکنه و وقتی داری به جمله ی موری فکر میکنی، یه لبخند بزرگ روی لبت پدیدار میشه:

" مرگ به زندگی خاتمه می دهد، اما رابطه باقی می ماند. "


قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 


قبل از از اینکه با هاروکی موراکامی آشنا بشم، پتر اشتام نویسنده خوش نام سوئیسی، تنها کسی بود که عاشق سبک نوشتنش بودم و برای تک تک کلماتی که از ذهن خلاقش تراوش کرده بودن می مُردم. نویسنده ای که سردی و یخ زده بودن کلماتش بر خلاف ظاهرشون، دلگرمم می کرد. داستانهای اشتام اکثرا اینجوری شروع میشن که شخصیت اصلی کلاف زندگیش از دستش در رفته، گره کور خورده یا لبه ی یه پرتگاه ایستاده که پایینش تاریک و سیاهه. یا به قول خلاصه هایی که پشت جلدهای ترجمه شده کتابهاش گفته شده همه چی از یه گسست برای شخصیت اصلی شروع میشه و بعد زمان به عقب برمیگرده و واکاوی شخصیت داستان، آروم آروم شکل میگیره. نقطه قوت کارهاش، توی توصیفات جزئی اما کاراست. و این حس یخ زدگی تمام مدتی که دارین قلمش رو میخونین باهاتون باقی می مونه. اشتام شبیه یه شکارچی ماهر، قلب خواننده رو به دست میاره و با تفکر شخصیت اصلی داستانش، اون فرد رو همراه می کنه. شاید این یخ زدگی نشأت گرفته از فرهنگ کشوری که درِش متولد شده، مطابق میل خیلی از خواننده ها نباشه و اونها رو اذیت کنه، اما میشه گفت که برجستگی آثار اشتام از همین عنصر وام گرفته شده. و اما در مورد " روزی مثل امروز " تمام چیزهایی که گفتم صدق میکنه. درست مثل همه نوشته های دیگه اشتام، داستان "آندرآس "ِ معلم از جایی شروع میشه که تصمیم میگیره قبل از گرفتن جواب آزمایشش، خونه اش رو بفروشه و به زادگاهش برگرده و عشق قدیمی خودش " فابین " رو جست و جو کنه. گره های زندگیش رو یکی یکی بشکافه و قبل از اینکه شما در موردش به نتیجه قطعی برسین، اشتام تصمیم میگیره که دفتر زندگی آندرآس رو برای ما ببنده.

و حالا ما می مونیم و یک مشت کلمه.

ما می مونیم و فکرهای کوچیک و بزرگ مون و برای لحظاتی خودمون رو درگیر این میکنیم که آخرِ زندگی آندرآس جاییکه که اشتام نقطه گذاشته یا میتونه ادامه داشته باشه؟

 


راجع به مجموعه داستانها، نمیشه کاملا منسجم نوشت و حرف زد. چون هر کدوم از اون داستانها دنیای خودشون و ویژگی های خاص خودشون رو دارن. حس میکنم وقتی با مجموعه داستان طرفم، نوشتن از نویسنده و طرح کلی چیزی که توی ذهنش پرورش داده آسون تر باشه. " کجا ممکن است پیدایش کنم " اسم یکی از داستانهاییه که خود کتاب هم به این اسم توسط انتشارات چشمه منتشر شده. موقع خوندنش حس میکردم اندازه کتاب دیدن دختر صد در صد دلخواه در صبح زیبای ماه آوریل نمی تونه سر ذوقم بیاره. اما از همون لحظه ای که به " کجا ممکن است پیدایش کنم " رسیدم، یه دل نه صد دل عاشقش شدم. با اینکه داستان ها هیچ ارتباطی بهم نداشتن، اما انگار اینجا نقطه عطف بود. اینجا همون جایی بود که ذهن موراکامی رو ستایش کردم. استاد بزرگِ همه ی شناورنویسی ها. یکی از ویژگی های موراکامی که خوندن کتابهاش رو برام دلچسب میکنه اینه که به شروع و پایان های منظم و برنامه ریزی شده علاقه ای نداره. شما می تونین اقیانوسی رو در نظر بگیرین که تخته چوب روی موج هاش شناوره. گاهی وقتها هوا طوفانیه، گاهی آروم و صافه و گاهی بارونی. اقیانوس از هر طرف تا بی نهایت ادامه داره و تخته چوب همچنان شناوره. نه غرق میشه، نه کاملا  به ساحل میرسه. هرچند ممکنه این تخته چوب سوار بر موجها تا نزدیکی ساحل سفر کنه. داستانهای موراکامی شبیه اون تخته چوبن. تو از وسط کلمه ها سر درمیاری، توی یه برش زمانی میچرخی و از اینکه به آخرش نمیرسی ترس نداری.

و باید بگم داستان  " خواب " که به عنوان آخرین داستان این کتاب در نظر گرفته شده، از قسمت های برجسته اش به حساب میاد.

موراکامی رو برای نتیجه گرفتن نخونین. برای یه پایان مشخص یا هرچیزی شبیه به این. بذارین همراه با اون تخته چوب، ذهن شما هم شناور بودن رو تجربه کنه.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مقالات احمد بلوچی بیوگرافی افشین امانی ن وَالْقَلَمِ وَمَا یَسْطُرُونَ آشنایی با شغل حسابدار- استخدام حسابدار آموزشگاه موسیقی در کرج ستارگان درخشان کیف و کفش تابستانی به یاد بچگی،بادکنک زردِ زرد مدرس و مشاور ارتباطات دانلود آهنگ جدید